طلایه دار
پیرمردی در ساحل دریا در حال قدم زدن بود ، به قسمتی از ساحل رسید که هزاران ستاره دریایی به خاطر جز و مد در آن جا گرفتار شده بودند و دخترکی را دید که ستاره های دریایی را می گرفت و یکی یکی آن ها را به دریا می انداخت. پیر مرد به سمت دخترک رفت و به او گفت : « چه کار بیهوده ای ، تو که نمی توانی همه ی ستاره های دریایی را نجات بدهی ، آن ها خیلی زیاد هستند. » دخترک لبخندی زد و گفت : « می دانم ولی این یکی را می توانم نجات بدهم . » و یک ستاره دریایی را به دریا انداخت « و این یکی را » و آن را به دریا انداخت « و یکی....» شاید همه مشکل ها و سختی ها را نتوان یک جا حل کرد ولی یکی یکی می توان آن ها را از میان برداشت. منبع:مجله شادکامی
نظرات شما عزیزان:
|